داستان های کوتاه زیبای فارسی داستان پادشاه و وزیر

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

ادامه نوشته

مطالب جذاب و خواندنی - داستان های زیبای فارسی

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

...

ادامه نوشته

داستانهای کوتاه، آموزنده و زیبای فارسی داستانی از گابريل گارسيا مارکز

کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.

...

ادامه نوشته

اخلاق ( داستان )

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند...

 

ادامه نوشته

داستان هاي گوناگون و زيباي فارسي

 یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان ز;وجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

...

ادامه نوشته

بهترين شمشير زن كيست؟ مقابله ؛ تطابق با محيط ؛ راز بقا ؛ انعطاف پذيري ؛ قدرت ؛ اقتدار

جنگجويي از استادش پرسيد: «بهترين شمشيرزن كيست؟»

...

ادامه نوشته

خوش شانسی یا بد شانسی داستان های شیرین و جذاب به زبان فارسی

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که ...

 

ادامه نوشته

داستان هاي عاشقانه - يك داستان عاشقانه به نام نهايت عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

...

ادامه نوشته

کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا - داستان های کوتاه - داستان ترسناک 12 کلمه ای

کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا داستان زیر است که نویسنده‌اش مشخص نیست

...

ادامه نوشته

داستان های گوناگون و جذاب فارسی داستان زنی که پسرش به سفر رفته بود

پسر  زني به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشت .

...

ادامه نوشته

داستان‌هاي بسيار زيبا و جذاب به زبان فارسي داستان شرلوك هلمز و واتسون

شرلوک هلمز کارگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر ان خوابیدند.نیمه های شب

...

ادامه نوشته

داستان های گوناگون و جذاب فارسی نام این داستان پند استاد در مورد سپاسگزاری

براساس افسانه ها، روزی فردی جوان هنگام عبور از بيابان به چشمه آب زلالی رسيد. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن را برای ...

ادامه نوشته

داستان هاي زيبا و جذاب به زبان فارسي - دروغ هاي مادرم

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت:

...

ادامه نوشته

داستان هاي زيبا و جذاب

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

...

ادامه نوشته

داستان های گوناگون و جذاب فارسی حکایت تله موش

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست .
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: كاش یك غذای حسابی باشد ... اما همین كه بسته را باز كردند،

...

ادامه نوشته

داستان خانمي كه شب خونشون نميره

يه شب خانم خونه اصلا” به خونه بر نميگرده و تا صبح پيداش نميشه! صبح بر ميگرده

...

ادامه نوشته

مطالب جالب - يك داستان جالب فارسي

افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟

...

ادامه نوشته

داستان هاي زيبا و پند آموز

يكى در پيش بزرگى از فقر خود شكايت می كرد و سخت می ناليد. گفت:

...

ادامه نوشته

داستان های گوناگون و جذاب فارسی - داستان کلاغ

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان نشست. . پدر از فرزندش پرسيد:

...

ادامه نوشته

داستان های گوناگون و جذاب فارسی - زنی با لباس های کهنه

زني با لباسهاي كهنه و نگاهي مغموم، وارد خواروبار فروشي محل شد وبا فروتني از فروشنده خواست كمي خواروبار به او بدهد.

...

ادامه نوشته

داستان هاي زيبا = مرد كور

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود:

...

ادامه نوشته

یک داستان فوق العاده زیبا

آقايي از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالي که خانمش هر روز در خانه بود. او مي خواست زنش ببيند براي او در بيرون چه مي گذرد. بنابراين دعا کرد

...

ادامه نوشته

یک داستان فوق العاده جالب و زیبا

مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟؟

پیرمرد: معلومه که نه.

...

ادامه نوشته

یک داستان فوق العاده - فن  پیشرفنه

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد 

...

ادامه نوشته

يك داستان زيباي فارسي

يک مردِ روحاني، روزي با خداوند مکالمه اي داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟"
خداوند آن مرد روحاني را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهي به داخل انداخت. درست در وسط اتاق ...

ادامه نوشته

یک داستان فوق العاده زیبا - ملاقات با خدا

پسرکي بود که مي خواست خدا را ملاقات کند، او مي دانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر

...

ادامه نوشته

داستان های زیبا - مرد گدا

مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد

...

ادامه نوشته

داستان زیبای معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید، برادرکوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش رااز دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت:

...

ادامه نوشته

یک داستان فوق العاده زیبا - کشف اقیانوس

"دیگو" با اقیانوس آشنا نبود. "سانتیاگو" او را برد تا اقیانوس را کشف کنند. روزها به سوی جنوب سفر کردند. عصر یک روز، "سانتیاگو" به " دیاگو" گفت:

...

ادامه نوشته

داستان های شیرین و زیبای فارسی

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

...

ادامه نوشته

داستان های زیبا

گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ٬ کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :

...

ادامه نوشته

یک داستان زیبا (پسر و گلدان)

روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند.
به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش ...

ادامه نوشته

داستان زیبای خرگوشی که داشت پایان نامه می نوشت.

يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.
روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم..
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟

....

ادامه نوشته

داستان كوتاه و جذاب الو مركز

... شروع به گريه كردم،اشكهايم بي اختيار سرازير شده بود،زيرا مخاطبي يافته بودم و احساس مي كردم كه او به من كمك مي كند. در همان حال گفتم :
به من كمك مي كنيد؟ من انگشتم را مجروح كرده ام.

...

ادامه نوشته

داستان زیبای مرد نمازگذار و شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

...

ادامه نوشته

یک داستان فوق العاده زیبا

قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون (‎Arthur Ashe) آرتور اشي به خاطر خون آلوده اي كه درجريان يك عمل جراحي درسال ۱۹۸۳دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد ودر بسترمرگ افتاد

...

ادامه نوشته

قشنگ ترین دختری که تا الان دیدم

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:

...

ادامه نوشته

يك داستان جالب فارسي - قندان نقره‌ اي

خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود

...

ادامه نوشته

يك داستان فوق العاده زيبا

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و ...

ادامه نوشته

داستان هاي عبرت آموز

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است

...

ادامه نوشته

داستان عاشقانه

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و

...

ادامه نوشته

قویترین مرد جهان

روزی سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت می كرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد می شه ، در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت :
این بازرگان چقدر قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فكر كرد : كاش من یك حاكم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم. 
در همان لحظه ...

ادامه نوشته

يك داستان بسيار زيبا

...

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

....

ادامه نوشته

شير به جاي پول

 روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبايي در را باز كرد. پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و ....

ادامه نوشته

یک داستان زیبا

يکی از بزرگ ترين بناهای تاريخی شهر کيوتو،يک باغ ذن است.محوطه ای که از پانزده سنگ تشکيل شده است.
 باغ اصلی شانزده سنگ داشت.بنا به داستان،همين که باغبان کارش را تمام کرد،از امپراطور خواست از باغ بازديد کند.

...

ادامه نوشته

يك داستان زيبا

يک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم ...

ادامه نوشته

یک داستان زیبا

 

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

...

ادامه نوشته

داستاني زيبا

دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».

...

ادامه نوشته

داستان كوتاه

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: ....

ادامه نوشته

شرط استخدام يك شركت!

 

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:

...

(اگر شما بوديد چه پاسخي به اين پرسش مي‌داديد)

ادامه نوشته

طناب يا خدا!

... شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود  و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود  و ابر روی  ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. ...

ادامه نوشته

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر کوجکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند

...

ادامه نوشته

جواب خيانت به همسر

دختر جواني از مكزيك براي يك مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد. پس از دو ماه، نامه اي از نامزد مكزيكي خود دريافت مي كند به اين مضمون:

لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم كه دراين مدت ده بار به توخيانت كرده ام !!!

...

ادامه نوشته

يك داستان زيباي فارسي

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود ...

ادامه نوشته

یکی از بستگان خدا!

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که ...

ادامه نوشته

داستان دو فرشته

روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند .
يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان ....

دوستان خوب و مهربانم برای دیدن این داستان جالب و زیبا بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

من که او را می شناسم (یک داستان بسیار بسیار زیبا)

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در  خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند  واو را به بیمارستان رساندند پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:....

دوستان خوبم برای دیدن ادامه ی این داستان بسیار جالب بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

يك فكر بكر!

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند...

 

ادامه نوشته

ماهی گیر ثروتمند

يك بازرگان موفق و ثروتمند ،از یک ماهي گير شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هرروز تعدادکمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسيد : چقدر طول می كشد تا چند تا ماهي بگیری ؟
ماهي گير پاسخ داد: : مدت خيلي كمي

...

ادامه نوشته

همچو پروانه ، پیله را بشکاف!

پیله‌ای از درخت بر زمین افتاد. روزنه‌ای در این پیله پیدا بود؛ روزنه‌ای كه به پنجره‌ای می‌مانست. موجودی به نام «كرم كوچك ابریشم»، كه تمام عمر، قفس بافته بود، اینك به فكر پریدن بود. كرم كوچك ابریشم، كه اینك با اعتماد به بال‌های خویش، بی‌ترس و تردید، پیله را می‌كاوید، چشم خود را به خورشید دوخت و لبخندی زد. نور، نخستین چیزی بود كه او می‌دید. پنجره‌ی پیله گشوده شد و ...

ادامه نوشته

استخدام آدمخوار!

 

پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شرکت خدمات کامپيوتري استخدام شدند . هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شرکت گفت: " ...

 

ادامه نوشته

تلاش خود را بکنید

چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :

...

ادامه نوشته

بالهايت را کجا جا گذاشتي؟

پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم . انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود .

....

ادامه نوشته

راه بهشت

 

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد ...

 

ادامه نوشته

پیشگویی

روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند.

دوستان خوبم برای دیدن ادامه ی این داستان جالب بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

نيكي و بدي

لئوناردو داوينچي موقع کشيدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگي شد: مي بايست "نيکي" را به شکل عيسي" و "بدي" را به شکل "يهودا" يکي از ياران عيسي که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند, تصوير مي کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل هاي آرماني اش را پيدا کند....

ادامه نوشته

از هر دست بدهي از همان دست پس مي گيري

... در آن نور کم متوجه شد که او نياز به کمک دارد جلوي مرسدس زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد در اين يک ساعت گذشته هيچ کس نايستاده بود تا کمکش کند زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش که بي خطر نبود فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد مرد زن را که در بيرون از ماشينيش در سرما ايستاده بود ديد ...

دوستان خوبم برای دیدن ادامه ی این داستان جالب بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

همسفر (داستانی بسیار شیرین و آموزنده)

کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوي جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است ....

دوستان خوبم برای دیدن ادامه ی داستان بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

یک داستان (معلم)

دختری در چين زندگي مي كرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمی دانست که آینده اش چيست و به دنبال چه هدفي مي باشد . روزی از روزها ...

 

ادامه نوشته

یک داستان ادبی (نجات عشق)

روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق ...

ادامه نوشته

یک داستان

روزي پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، ...

ادامه نوشته

یک داستان

در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه ...
ادامه نوشته

داستان زیبای پسر خجالتی

سال آخر دبيرستان بودم وخيلي آدم خجالتي تا به اون سن كه رسيده بودم نتوسته بودم دوستي براي خودم پيدا كنم ولي اين اواخر تو راه مدرسه يه دختره نظرمو به خودش جلب كرده بود ...
ادامه نوشته