مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.
مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

داستان زیبای یک خانم بلوند و وکیل

قشنگت ترین دختری که تا الان دیدم

آلیا صبور (دختر ایرانی) جوانترین استاد دانشگاه جهان + عکس

داستان های کوتاه و جذاب انگلیسی با ترجمه ی فارسی

sms انگليسي

يك بازي جالب فلش

داستان هاي بسيار زيبا

آهنگ های خارجی با ترجمه فارسی

منبع:successwoman.blogfa